دخترک توی سالن فرودگاه منتظر پرواز بود روی صندلی کنار پیرمردی که روزنامه ای به دست گرفته بود و مشغول خوندن بود نشست و شروع کرد به خوردن بیسکوییتی که تازه خریده بود. یکی برداشت و به دهن گذاشت . پیرمرد هم یه بیسکوییت برداشت دخترک چپ چپ بهش نگاه کرد دومی را برداشت پیرمرد هم یکی دیگه برداشت . دخترک عصبانی بود آخه اون بیسکوییت را برای خودش خریده بود تازه به پیرمرد هم اصلاً تعارف نکرده بود.اون مرد حتماً خیلی پر رو بود. دلش می خواست بهش بگه آقا این بیسکوییت منه ! به دونه آخر بیسکوییت رسید پیرمرد اون دونه آخر را برداشت نصف کرد نصفه اش را خودش خورد نصفه دیگه اش را توی پاکت برای دخترک گذاشت دخترک دیگه اینو نمی تونست تحمل کنه، بلندگو پرواز اونو صدا می کرد دیگه باید می رفت حوصله دعوا کردن نداشت ولی خیلی خیلی عصبانی بود . روی صندلی هواپیما نشست کیفش را باز کرد تا کتابچه اش را در بیاره .هواپیما از زمین بلند شد. واااااای بیسکوییت دخترک توی کیفش بود و دیگه راهی برای برگشت و عذر خواهی نبود . ما همیشه برای گفتن هر حرفی وقت داریم ولی حرف زده شده این فرصت طلایی را از تو می گیره. پس دقت کن چه حرفی و کجا میزنی تا هیچوقت پشیمون نشی!!!!!!!
یکی بود یکی نبود ...در روزگاران قدیم درخت سیب قشنگی بود ... و ...
پسر بچه کوچکی...
این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کنداز تنه اش بالا رود از سیب هایش بچیند
و بخورد و در سایه اش بخوابد زمان گذشت ...
پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا ،دیگر دوست نداشت با او بازی کند اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد
درخت سیب به پسر گفت : « آهای ... بیا و با من بازی کن... »
پسر جواب داد :« من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم...»
« به دنبال سرگرمی هائی بهتر هستم و برای خریدن آنها پول لازم دارم . »
درخت گفت:« من پول ندارم ولی تو می توانی سیب های مرا بچینی بفروشی و پول بدست آوری. »
پسر تمام سیب های درخت را چید و رفت سیبها را فروخت و آنچه را که نیاز داشت خرید و ...
درخت را باز فراموش کرد و پیشش نیامد و درخت دوباره غمگین شد ...
مدت ها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
درخت از او پرسید :« چرا غمگینی ؟ »
« بیا و در سایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهائی می کنم ... »
پسر ( مرد جوان ) جواب داد :« فرصت کافی ندارم باید برای خانواده ام تلاش کنم باید برایشان خانه ای بسازم نیاز به سرمایه دارم ...»
درخت گفت : « سرمایه ای برای کمک ندارمتو می توانی با شاخه هایم و تنه ام برای خودت خانه بسازی ... »
پسر خوشحال شد ...
و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را بریدو با آنها ... خانه ای برای خودش ساخت ...
دوباره درخت تنها ماند...
و پسر بر نگشت...
زمانی طولانی بسر آمدپس از سالیان دراز...در حالی برگشت که پیر بود و...غمگین و ...خسته و ...تنها ...
درخت از او پرسید :
« چرا غمگینی ؟ ای کاش می توانستم ... کمکت کنم ..اما دیگر .... نه سیب دارم ....نه شاخه و تنه حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...هیچ چیز برای بخشیدن ندارم ...
پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :« خسته ام از این زندگی و تنها هم ....فقط نیازمند بودن با تو ام ...آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »
پسر ( پیر مرد ) کنار درخت نشست . . . . .با هم بودند به سالیان و به سالیان در لحظه های شادی و اندوه . . .
آن پسر آیا بی رحم و خود خواه بود ؟؟؟
نه . . . ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم؟؟؟
درخت همان والدین ماست تا کوچکیم ...دوست داریم با آنها بازی کنیم تنهایشان می گذاریم بعد ...و زمانی به سویشان برمی گردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار به این نکته مهم توجه نمی کنیم که : پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند
تا شاد مان کنندو مشکلاتمان را حل نمایند...ولی ما برای والدین خود وقت نمی گذاریم ... در حالی که تنها چیزی که آنان می خواهند اینکه تنهایشان نگذاریم به والدین خود عشق بورزید فراموششان نکنید برایشان زمان اختصاص دهید همراهی شان کنید شادی آنها شما را شاد دیدن است گرامی بدارید شان و ترکشان نکنید
هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد. ولی پدر و مادر را فقط یکبار